۱۳۸۷ تیر ۱۳, پنجشنبه


باز باران با ترانه با گهرهای فراوان می‌خورد بر بام خانه یادم آرد روز باران گردش یک روز دیرین خوب و شیرین
توی جنگلهای گیلان کودکی ده ساله بودم شاد و خرم نرم و نازک چست و چابک با دو پای کودکانه می‌دویدم همچو آهو

می‌پریدم از سر جو دور می‌گشتم ز خانه می‌شنیدم از پرنده از لب باد وزنده داستانهای نهانی رازهای زندگانی برق چون شمشیر بران پاره می‌کرد ابرها را تندر دیوانه غراّن مشت می‌زد ابرها را جنگل از باد گریزان چرخ ‌ها میزد چو دریا

دانه های گرد باران پهن می‌گشتند هر جا سبزه در زیر درختان رفته، رفته گشت دریا توی این دریای جوشان وجنگل وارونه پیدا

بس گورا بود باران به چه زیبا بود باران می‌شنیدم اندر این گوهر فشان یرازهای جاودانی ، پندهای آسمانی بشنو از من، کودک من پیش چشم مرد فردا زندگانی خواه تیره ، خواه روشن ، هست زیباهست زیبا ، هست زیبا

(شاعر: گلچین گیلانی)

هیچ نظری موجود نیست: